خالهام زنگ میزند و میگوید صورت پسر امیر در آتش سوخته. برای روشن کردن ذغال امیر روی ذغالها بنزین میریزد، که بنزین آتش میگیرد و میزند به صورت پسرش. گفت صورتش را جراحی کرده اند، اما هنوز جای بعضی زخمها هست و امیر گفت پمادِ Bepanthen را برای پسرش بخرم.
تلفن را که میگذارم وجودم آشوب میشود. اینکه یک بلائی سر پسرک آمده دردم میاورد، اما اینکه یک پمادِ ساده در ایران گیر نیاد هم جورِ دیگری دردم میاورد. یک سیستمِ دفاعی در بدنم دارم که این جور موقعها سریع واکنش نشان میدهد. انگار تمام کرختی و رخوت میرود و تمام نیروها درونم جمع میشود. سریع لباس میپوشم و به داروخانه میروم. توضیح میدهم که آشنایی در ایران دچار سوختگی شده و به من زنگ زده اند که فلان پماد را برایشان بخرم. دلم میسوزد برای خودمان که باید چنین توضیحاتی را به مردمی بدهیم که هرگز نگرانیای بابت دارو و درمان و هزینه هاش را ندارند. پماد فقط ۵ یورو است. با خودم فکر میکنم یک پمادِ ۵ یوریی هم در ایران پیدا نشود خوب سرمان را باید بگذاریم بمیریم.
حالا باید ۱۸ روز صبر کنیم تا مامانم که به ایران بر میگردد پماد را به دست امیر برساند. دردم میآید از این همه درماندگی. دردم میآید برای کسانی که سرطان و بیماریهای مشابه دارند که قیمت دروهایشان به میلیون میکشد، یا اصلا گیر نمیاید، یا داروی تقلبی نصیبشان میشود.
یک چیزی مثل یک چکش توی سرم محکم دارم خودش را این طرف و آن طرف میکوباند.
آره متاسفانه به مرحله ى «بايد سرمونو بذاريم بميريم رسيديم»
چقدر زود گذشت ، وقتى خوندم هجده روز ديگه مامانت ميخواد برگرده شوكه شدم ، دلم واستون تنگ شده خيلى
بوووووووووس
درد همین نداشتن حداقل حقوق زندگی است که آدم به محض اینکه بتواند دمش را روی کولش میگذارد و فرار می کند..
بین خودمون باشه،روزی که فهمیدم بعضی داروها چند میلیون هستن و بعضیا مجبورا ماهی چندتا ازشُ استفاده کنن،نشستم گریه کردم. [دستهای خالی]
باید اینقدر از این اتفاقا بیفته تا مردم بیدار شن و بدونن دارن بازی میخورن و زندگیهاشون به فنا رفته بخاطر قدرت طلبی دیگرون، اما چقدر باید هزینه بدیم؟ کسی نمیدونه!
…